عسل عسل ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نفس ما

شماره 11

دیشب دایی کوچیکم با خانواده اش از اصفهان اومدن ،‌قبل از رسیدن زنگ زدن و گفتن داریم می آییم دیدن نوه ها وقتی به خواهر شوهری گفتم این شکلی شد  و گفت بعد از ٦ ماه الان که که من رفتم سرکار آخه من چقدر بیچاره هستم بعد از ظهر رسیدن و رفتن خونه ی مامان این ها من وهم رفتم کمک مامانم شوهری هم که عاشق داییه کوچیکه است با کله تشریف آوردن . شب خوبی بود دور هم کلی خندیدیم  و خوش گذشت داداش بزرگم توی کارش به یک مشکل خیلی بزرگ برخورده براش دعا کنید ممنون خدایا میدونم خیلی بزرگی و کار دادشیم خیلی کوچیک ولی به بزرگی خودت یک باره دیگه عظمت خودت رو بهش نشون بده آمین ...
29 شهريور 1391

شماره 10

دیروز هم طبق معمول ما خونه مامان این ها بودیم و خواهری هم چند روزی هست که اومده اون جا ! الهی بمیرم برای جوجه اش سرما خورده . بچم اینقدر بی حال بود که نگو ادم دلش کباب میشه وقتی میبینه یک جوجه کوچولو بیماره و تب داره چشم هاش یک خط شده بود و آب ریزش بینی داشت بدترین قسمتش هم این بود که باید دارو می خورد و طبق معمول خاله باید این کار رو انجام می داد چون هیچ کس توانایی اش رو نداشت ( به قول داداشم قصی القلب ) هستم اینم یک عکس از جوجه بعد از این که دارو خورده و خوابیده   ...
25 شهريور 1391

شماره 9

سلام دوستای عزیز فکر کنم یک خبرهایی باشه نمی دونم شایدم نه ! ولی خدا کنه اگه باشه یا نباشه خیر باشه فقط همین ، برام دعا کنید ممنون ...
23 شهريور 1391

شماره 2

سلام جوجه امروز می خوام اولین مطلب رو از گذشته های نه چندان دور این جا بنویسم. من و شوهری ٢٥/٤/٨٨ با هم عقد کردیم و در تاریخ ٢/٤/٨٩ عروسیمون رو برگزار کردیم ما دو تا عاشقانه وارد زندگی هم شدیم با اینکه فامیل بودیم ( دختر خاله ، پسرخاله ) ولی اینقدر نه همیم دیگه رو دیده بودیم و نه شناختی از هم داشتیم ولی بماند که چه جوری ما دو تا عاشق شدیم و بهم رسیدیم . من یعنی قناری یک خواهر و ٢ تا برادر دارم خواهرم مهر ٨٩ ازدواج کرده و یک جوجه ناز داره که تازه به دنیا اومده ( توی پست های بعدی حتما" براتون در موردش می نویسم )‌و هر دو برادرم مجرد هستن و اما شوهری هم یک خواهر داره و اون هم با یک جوجه که تازه به دنیا اومده و یک ب...
19 شهريور 1391

شماره 8

نمی دونید چه حالی از آدم گرفته میشه وقتی یک متن طولانی و بسیار زیبا رو تایپ میکنه ولی قبل از اینکه Save کنه برق ها بره اونم در نقطه ای از شهر که سالی یک دفعه هم شاید برق هاش نره ! و همه چی بپره بره پی  کارش من در ابتدا بعد از این سانحه این شکلی شدم         ولی نا امید نشدم و دوباره دست به کار شدم و در نهایت خوش خیالی شروع کردم به نوشتم ولی دوباره همون بلا سرم اومد و این شکلی شدم   ولی بی خیال من دوباره مبارزه کردم . من وخوشتیپ در پی تصمیم که هفته قبل گرفته بودیم و حالی که ازمون گرفته بودن آخر هفته رو مرخصی گرفتیم و رفتیم شمال جاتون خالی خیلی حال داد ( لغتی بهتر از این به ذه...
19 شهريور 1391

چه روزیه امروز !

وای امروز یک کم خبیث شدم  آخه بلاخره تعطیلی تهران تموم شد و همه برگشتن سرکار و زندگیشون ،‌ای بابا مسخره کردن به خدا به قول شوهری اگه خودت هم تعطیل میشدی از این حرف ها میزدی  و من در پاسخ میگم آخه من گناه دارم دیگه ولی به هر حال برادر  شوهری و خانواده از مسافرت برگشتن و امروز بعد از کلی تفریح رفتن سرکار و اما خواهر شوهر بعد از ٦ ماه مرخصی زایمان امروز رفتن سرکار نمی دونم حالش چه جوریه ولی قاعدتا" گرفته هست ولی دلم برای ستیا جوجه اش می سوزه آخه خانمی هم باید بره باهاشون سرکار ناگفته نماند که خواهری شوهری کارمند مهدکودک هستن و دخترشون هم از همین حالا فعالیتشون رو شروع کردن به این میگن یک خانواده اکتیو و فعال ! ...
12 شهريور 1391

در هم برهم

سلام من اومدم با یک عالمه حرف ! اولین این که توی این تعطیلات تهران من رو به عنوان یک کارمند نمونه تعطیل نکردن و من و شوهری وقتی فهمیدیم کلی غصه خوردیم ولی آخرش گفتیم به جهنم و تصمیم گرفتیم هفته آینده یم مرخصی درست و درمون بگیریم و خوشی رو بزنیم بر بدن . دوم اینکه برادر شوهری به اتفاق خانواده رفتن مشهد این اولین مسافرت 3 نفره اشون هست خدا کنه خیلی بهشون خوش بگذره هر چند با بچه کوچیک خیلی سخته . سوم اینکه خواهری با جوجه و خانواده شوهرش رفتن اصفهان عروسی  و من بازم کلی غصه خوردم نه برای عروسی نرفتن  آخه چند روزی جوجه رو نمی بینم البته من و شوهری بعد از عروسیمون خیلی محدودتوی  عروسی ها...
8 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ما می باشد