شماره 11
دیشب دایی کوچیکم با خانواده اش از اصفهان اومدن ،قبل از رسیدن زنگ زدن و گفتن داریم می آییم دیدن نوه ها وقتی به خواهر شوهری گفتم این شکلی شد و گفت بعد از ٦ ماه الان که که من رفتم سرکار آخه من چقدر بیچاره هستم بعد از ظهر رسیدن و رفتن خونه ی مامان این ها من وهم رفتم کمک مامانم شوهری هم که عاشق داییه کوچیکه است با کله تشریف آوردن . شب خوبی بود دور هم کلی خندیدیم و خوش گذشت داداش بزرگم توی کارش به یک مشکل خیلی بزرگ برخورده براش دعا کنید ممنون خدایا میدونم خیلی بزرگی و کار دادشیم خیلی کوچیک ولی به بزرگی خودت یک باره دیگه عظمت خودت رو بهش نشون بده آمین ...
نویسنده :
فاطمه
10:00